زمانی که از خانواده ها میپرسم: دغدغه اصلی شما برای انتخاب مدرسه برای فرزندانتان چیست؟
به غیر از دغدغه تربیت دینی، غالبا این جواب را میشنوم که :
خب ما انتظار داریم مدرسه یکسری معلم خوب آورده باشه، بچه های خوبی رو دور هم جم کرده باشه، امکانات خوبی داشته باشه، که مجموعه اینها باعث بشه که بچه ها بتونن نمرههای بهتری بگیرن، توی سالهای آینده موفق بشن و در نهایت بتونن رتبه خوبی رو توی کنکور کسب کنن!
اما شاید همین انتظار تبدیل شده به بزرگترین مساله ای که مدارس ما درگیرش هستند و متاسفانه خیلی اوقات توجهی هم به عواقب این خطا ندارند.
یادم میآید زمانی که کلاس پنجم دبستان را تمام کردم، به مدرسه راهنمایی ای رفتم که آزمون ورودی خیلی سختی میگرفت، جزو مدارس مطرح تهران بود، چه از لحاظ درسی و چه از نظر اعتقادی.
من و خانواده ام برای قبول شدن در آن مدرسه راهنمایی تلاش زیادی کردیم و ذهنیتی وارد آن مدرسه شدم که:
فواد حواست باشه اینجا باید خیلی خوب باشی و تلاش کنی و اشتباه نکنی و خوب درس بخونی که در آینده بتونی موفق بشی!
روزهای اول و شاید هفته اول کلاس اول راهنمایی بود که صبح داشتیم با بچه ها فوتبال در حیاط فوتبال بازی میکردیم، و مدیر مدرسه مان هم داشت از پنجره اتاقش ما را نگاه میکرد.
ما شروع کردیم به بازی کردن، توپ دست من بود، یکی از بچه ها آمد که توپ را از من بگیرد، توپ را که از من گرفت، من ناخودآگاه دست انداختم که جلویش را بگیرم تا از من دور نشود…
دست من گرفت به جیبش و کشیدم و جیبش پاره شد، تا زانو!
آن رفیق من هم برگشت و یکی خواباند توی گوش چپ من!
همین که تازه خواستیم گرم شویم که آقا چی شده و کی به کی است و چه جوری باید جواب همدیگر را بدهیم، یکدفعه دیدیم مدیرمان دارد از آن بالا ما را صدا میکند و میگوید: بیایید ببینم!
ما هم رفتیم! ...
در راهرو مدرسه به ما ملحق شد، دست من را گرفت، با آن یکی دستش هم دست رفیقم را گرفت، و ما را برد دفتر نظامت و گفت:
آقای ناظم، این دوتا بچه لیاقت این مدرسه رو ندارن! بفرستیدشون مدرسه دولتی روبهرو که همون جا بشینن درسشون رو بخونن!
خب شاید الان من برای هر کسی این داستان را تعریف کنم شروع کنیم با هم خندیدن که چقدر ما آنجا ترسیدیم و شروع کردیم گریه کردیم و التماس کردن که آقا ببخشید اشتباه کردیم دیگر تکرار نمیشود و هزار التماس دیگر...
اما حرف من اینجا این است که: اگه شما از من به عنوان یک بچه ده ساله دوازده ساله، انتظار ندارید که خشم داشته باشم و عصبانی شوم، خب به من یاد بدهید اصول اش را!
چرا من عصبانی میشوم؟ مشکل من چیست؟
در این موقعیت، در موقعیت های دیگر، چه مشکلی در من وجود دارد؟ چه مهارت هایی را من بلد نیستم که این رفتار ناپسند دارد از من سر میزند؟
و اگر هم انتظار ندارید که الان بتوانم این مهارتها را یاد بگیرم و فکر میکنید که برای سن من فهم این مفاهیم سخت است و زود، خب پس چرا من را مواخذه میکنید؟
چرا به من راه درست کنترل خشم یا هر رفتار ناپسند دیگری را یاد نمیدهید؟
متاسفانه در مدارس ما، به خصوص هر اندازه که مدرسه معتبرتر و معروفتر میشود، انتظار بیشتری وجود دارد که دانشآموز ها در یک خط حرکت و ضوابط و روابط را بهتر رعایت بکنند، اما از آن طرف میبینیم که در این مسائل آموزشی به ما نمیدهند!
و صرفا ما هر روز به مدرسه میرویم و در داخل کلاسها، یکسری درس را یاد میگیریم، درس پشت درس، تکلیف پشت تکلیف، امتحان میان ترم، امتحان پایان ترم، سال بعدی و … همین طور این روال ادامه پیدا میکند و خب از آن طرف هم همه راضیاند که ما یکسری دانش آموز مودب و منظم داریم که دارند درسهایشان را هم حسابی خوب میخوانند!
اما الان که وارد زندگی شدیم و آن مراحل دوران تحصیل را پشت سر گذاشتیم، و اتفاقا با دوستان و همکارها و هم سن و سال هایم که صحبت میکنم، همگی فهمیدهایم که به شدت درگیر این مساله هستیم که ما بسیاری از مهارت های زندگی را اصلا یاد نگرفتیم!
و با آن مسائل حیاتی و واجب به صورت بدیهی و طبیعی رفتار کردیم: که خب معلومه که یه بچهی خوب باید این مهارتها رو به صورت پیش فرض داشته باشه!
یه بچه خوب باید اینجوری باشه! اونجوری نباشه!
یه بچه خوب، باید خوب درس بخونه!
باید تنبل نباشه!
باید تمرکز داشته باشه! و …
یعنی تمام آموزشی که به ما روی این مهارت ها دادند صرفا روی نیروی اراده ما سوار شده است:
همکلاسی ات رو مسخره نکن! چون کار بدی است و گناه دارد!
بدون اینکه ما واقعا ریشه این مسائل را در خودمان پیدا کنیم و درکشان کرده باشیم!
پس جواب دادن به دغدغه های بچه ها چه میشود؟
چرا من میترسم؟
چرا اعتماد به نفس ندارم؟
چرا تمرکز ندارم؟
چرا سر کلاس بی حوصله میشوم؟
چرا چهارتا تمرین که جلوی من میگذارند، خسته میشوم؟
چرا شروع میکنم به سنبل کاری کردن تکالیف مدرسه ام؟
چرا از پذیرش مسئولیت هایی که به من واگذار شده فرار میکنم؟
چه زمانی قرار است بچه ها و دانش آموزها به جواب این سوالاتشان برسند؟ اگر در مدرسه نه، پس در کجا؟
رفتار پیش فرض دانش آموزان
زمانی که به عنوان معلم داخل کلاس میروم و از شاگردانم میپرسم که چرا تکالیفتان را انجام ندادید،
همیشه یکدسته جواب تکراری مشخص میشنوم:
آقا اجازه؟ کار پیش اومد!
آقا ببخشید، یادم رفت!
آقا با خانواده رفته بودیم مسافرت، دیگه وقت نشد تکالیفم رو بنویسم!
آقا خواستم بنویسم ها! به یه جوابی هم رسیدم ولی چون تهش نتونستم جمع بندی کنم دیگه ننوشتم!
و زمانی که با این جواب ها رو به رو می شوم، دقیقا خودم را در زمان تحصیل میبینم که به همین صورت رفتار میکردم!
چه دبستان، چه راهنمایی، چه دبیرستان و چه دانشگاه و حتی در سر کار و زندگی!
همیشه با مسائلی که در زمان تحصیل جلوی ما قرار میگرفت یک نوع خاص رفتار میکردیم!
و فکر میکردیم که اصلا طبیعی هم همین نوع برخورد است!
از طرف دیگر در مدارس ما، بسیار روی این قضیه مانور میدادند که فلانی بچه باهوشی است! و ما بچه های باهوش را در مدرسه درخشانمان ثبتنام کردیم!
پاسخ غلط به رفتار اشتباه دانش آموز : تو باهوش هستی!
به مدرسه که میرفتیم، میدانستیم که ما یکسری بچه باهوش هستیم که انتخاب شدیم و جواز ورود به این مدرسه را کسب کردهایم!
و دیگر صرفا با اعتماد به این هوش، خیال میکردیم همین کافی است تا بتوانیم در زندگی آینده مان موفق شویم!
بسیاری از مهارتهای مختلف را اصلا فکر نمیکردیم که وجود دارند و یا یادگیریشان ضروری است:
که باید مهارت سخت کار کردن، مهارت کلنجار رفتن با مساله و حل آن را یاد بگیریم.
و از آنجایی که در زمان مدرسه این مهارتها را یاد نمیگرفتیم، و ریشه مشکلاتمان را درک نمیکردیم، در جواب اینکه چرا تکلیفات را ننوشتی، یا سعی میکردیم که معلم کلاس را قانع کنیم و در دلمان احساس زرنگ بودن داشته باشیم که تونستیم سر معلم کلاه بگذاریم!
و یا اینکه از کلاس اخراج میشدیم و از آن به بعد از ترس اینکه نکند دوباره اخراج شویم، و آن معلم دوباره با ما بد رفتار نکند و یا حرفی به ما نزند که آبرویمان برود، مجبور میشدیم که بالاخره تکلیف اش را حل کنیم و کاری که از ما انتظار دارند را انجام دهیم!
البته که تو باهوش هستی! اما این به هیچ وجه کافی نیست!
و این چرخه هیج وقت درست نشد، و با این روند هم هیچ وقت درست نخواهد شد!
متاسفانه تقریبا اکثر ما درگیر این چرخه معیوب هستیم و خودمان به آسیاب آن آب میریزیم:
یعنی هم مدارس برای اینکه بتوانند رتبه خوب خودشان را بین مدارس دیگر حفظ کنند و ارتقا دهند، مدام تلاش میکنند که به ما صرفا آموزش درسی بدهند، و ما دانش آموزان را در درس قدرتمند کنند، و هم خانواده ها این انتظار را از مدارس دارند.
به هیچ وجه منظور من این نیست که ما نباید در مدارس ها به دانش آموزان خوب و ممتاز به بچه ها درس دهیم!
به هیچ وجه منظور من این نیست!
صحبت من اینجاست که مدرسه فضایی است که ما در کنار چند هم سن و سال خودمان، که هم زبان و هم فکر هم هستیم و از نظر ذهنی مشابه یکدیگر، جمع شدیم.
ساعت های زیادی را در مدرسه میگذرانیم که بتوانیم برای زندگی آینده آمده شویم:
هر اندازه که من یاد بگیرم که بتوانم خودم را بهتر درک و مدیریت کنم، قطعا در آینده میتوانم موفقتر ظاهر شوم.
تا زمانی که ما به عنوان مدرسه، و خانواده ها به عنوان سرپرست دانش آموزان نپذیریم که مساله اصلی بچه های ما نمره بالاتر ریاضی نیست، نمیتوانیم از این چرخه خارج شویم و نخواهیم توانست که دانش آموزان را برای زندگی واقعی و اجتماعی آماده کنیم! تا بتوانند زندگی خوبی داشته باشند.
و اتفاقا نکته کلیدی اینجاست که زمانی که ما این مهارت های نرم ( Soft Skills ) را یاد بگیریم، همه چیز میتواند در مسیر درست خودش قرار بگیرد.
و زمانی که این مهارت ها در ما نهادینه شوند خود به خود و بدون زحمت به یک دانش آموز یا دانشجوی ممتاز تبدیل خواهیم شد.
من آموزش رو برای خودم اینجوری معنا میکنم:
آموزش یعنی به چالش کشیدن چیزهاییه که ما باهاشون کنار اومدیم.
به معنی اینکه بهمون نشون بده که سیستم ها لزوما اونجوری که ما فکر میکنیم کار نمیکنن، سیستم هایی که ما فکر میکنیم نحوه کارشون واضح و بدیهی هست.
دیدگاه خود را بنویسید